بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، منهم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود،پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلندگفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد!جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت بهطرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم وبدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، منخودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد،۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت!!!
من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگه هم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسیبازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلوفامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدمعلی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفتاینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، بهاضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی!