![](http://i1.trekearth.com/photos/1355/girlontrain.jpg)
مرد مسنی به همراه دختر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
بهمحض شروع حرکت قطار دختر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت رابا لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن بالبخندی هیجان دخترش را تحسین کرد.
کنار دختر جوان، زوج جوانی نشسته بودندکه حرفهای پدر و دختر را میشنیدند و از حرکات دختر جوان که مانند یک کودک۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان دختر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان دختر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست دختر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب باران روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای دخترتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟!
مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز دختر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند ...